محبوب من خانم میلنای عزیز همه چیز دست به دست من داد تا به سفری بروم سفری که تمایل نداشتم . تمایل شاید واژه درستی نباشد . از ان هراس داشتم . نه . نه . هراس هم نبود . من از آن شرم داشتم آری شرم . این بهترین واژه ایست که می شود گفت از سویی دلم پر میزد برای این سفر . و از سویی به خود میگفتم . می خواهم بگویم چه ؟ بگویم ببخشید و خلاص؟ دیدار با آغوشی از محبت شروع شد تمام هراسها و شرمها فرو ریخت همان داستان قدیمی .
محبوب من . در من کوچه ایست که باتو در آن نگشته ام. سفری ست که باتو هنوز نرفته ام. روزها و شب هایی ست که با تو به سر نکرده ام . و عاشقانه هاییست که باتو هنوز نگفته ام . . . در من حرفایی است که هنوز نفس می کشند آرزوهایی که هنوز به انجام نرسیده اند در من و در کعبه من ، سجده ای است برای قامت تو در من پاره ای از تو می تپد و این جان نیمه جانم ازو زنده است در من و در رگهای من خونی از احساس سبز تو چاری است و شکوفه میزند همچون گلی سرخ در من .
محبوب من خانم میلنای عزیز آیا شما کتاب (سه شنبه ها با موری) را خوانده اید؟ بصورت اتفاقی این کتاب را خریدم . خریدش حکایتی دارد محبوب من گاهی یک فکرهایی درون آدم هست که آدم بلد نیست چطور بگوید . بخشی از لذت کتاب خواندن لااقل برای من ، لذت ترجمه روح خودم است لذت اینکه کسی دیگر مثل من فکر می کند . نمیدانی وقتی کتاب ( چنین گفت زرتشت . اثر نیچه) را خواندم به یکباره شعله ای درون خود احساس کردم که گویی این افکار خود منند که در متن آمده برگردیم سر (سه
درباره این سایت